شاملو در شعر «مرثیه» از مانا بودن و جاودانه ماندن فروغ گفت:
به جستجوی تو
به درگاه کوه می گریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چهر راه فصول،
در چهارچوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
نامت سپیده دمی است
که بر پیشانی آسمان می گذرد
ـ متبرک باد نام تو! ـ
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را…..
سهراب در شعر «دوست» با توصیف یگانگی و ویژگی های فروغ در شعر، نگاهی حسرت بار به مرگ فروغ داشت:
….
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
اخوان ثالث اما نگاهی دیگر داشت.اودر شعر « دریغ و درد» اما مرگ فروغ را همچون فرزندی که درگذشت مادرش را باور ندارد نمی پذیرد و باز امید دارد که شاید معجزه ای شود.امید دارد همه آنچه اتفاق افتاده خواب و خیالی باشد.
………
چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد
نمی خواهم ، نمی آید مرا باور
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار
تو را هم با تو سوگند، آی
مکن ، مپسند این ، مگذار
مبادا راست باشد این خبر زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد
خداوندا ، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن نباشد راست
همین تنها تو میدانی چه باید کرد
………
این سنت جذاب در مرگ شاعران و هنرمندان کم و بیش ادامه داشت اگر چه هیچ کدام به گسترده گی و کیفیت آنچه در سوک فروغ شاهدش بودیم اتفاق نیفتاد.
نکته دیگر در این گونه آثار پذیرش مرگ شاعر و یا هنرمند توسط شاعران آن سروده بود.
در روز های پس از درگذشت استاد محمد رضا شجریان شاعران در سوک او شعر گفتند .
همچون جلیل قیصری شاعر که تعبیری زیبا دارد:
«عریانی اش
سربه سر گذاشتن مرگ است
شجره ای که ریشه دوانده
تا انتهای زمین ».
در این میان اما یک شعر از دیگر اشعار متمایز بود.شمس لنگرودی شعر«جاودانگی»را درمرگ او گفت بی آنکه پذیرفته باشد مرگی اتفاق افتاده است.
جاودانگی
اگر زندگی رفتن به مقصدِ بی پایانی از سکوت است
بگذار صدای تو را بر داریم در دلمان
جا سازی کنیم
در خلوتِ مرگ بشنویم
تو مثل هوایی ، آفتاب و آب
و کسی قادر به زدودن جلوه ات از
طراوت زندگی نیست
عشق با صدای تو گامهایش را می شمارد
به سینه ی عاشقی نزدیک می شود
پائیز با زمزمه های تو هماهنگ می کند
برگهای نومید را
که به خاکِ تیره فرو می افتند
تو زمزمه ی موجهایی
وقتی که سپیده
بر اسکله هاجشن می گیرد
تو مقصد و مقصود سرودهایی
مرگ از رنگ صداهاست که
زنده و مرده را باز می شناسد
و تو باز ایستاده ای با دهانی
که از او
جاودانگی می تراود
شمس لنگرودی همیشه یکی از شاعران محبوب روزگار مابوده است. او در روزهایی که نفس عالیجناب شجریان رفت و دیگر نیامد در وصف آواز خوان بی بدیل شهر، ازجاودانگی نوشت که در آن از ترکیب« بازایستادن» به جای مرگ استفاده شده است.
شاعر در شعر جاودانگی معتقد است آنچه رخ داده تنها مکث و درنگی کوتاه است. تنها بازایستادنی است که به فور همه ما در زندگی روزمره خود تجربه می کنیم. جایی درنگی داریم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.
فقدان در ادبیات فارسی همه نبودن ها و حسرت ها را با خود یکجا دارد.معانی مختلفی بر آن مترتب شده اند همچون “از دست دادن”،نبودن” و…
اما درباره “باز ایستادن” استاد شجریان آنگونه که شمس لنگرودی گفته:
«مرگ از رنگ صداهاست که
زنده و مرده را باز می شناسد
و تو باز ایستاده ای با دهانی
که از او
جاودانگی می تراود»
شاید معنای فقدان تنها در” گم کردن”متجلی شده است. که مرگی نیست. که او باز ایستاده و نظاره گر تابلویی شگفت و شاید هم به قول خودش غزلی شاهانه از حافظ شده است و ما تنها او را گم کرده ایم. که در باز ایستادن مرگ راهی ندارد.
ما تنها دچار فقدان شده ایم.
حسین منزوی اما جان کلام را پیشتر ها از زبان ما گفت:
«و من چگونه نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند.»
۲۴۳۵۷